جدول جو
جدول جو

معنی تاوان شدن - جستجوی لغت در جدول جو

تاوان شدن
(حَ)
سربارشدن. زحمت افزودن. دشواری بوجود آوردن:
اندر این باران و گل او کی رود
بر سرو جان تو او تاوان شود.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دَ)
بیمناک شدن. خائف شدن:
کودکان اول ببانگ زندگان ترسان شوند
چون برآید روزگاری طبع در هیجا شود.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 132)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَقْ قُ کَ دَ)
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن:
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت.
مولوی (مثنوی).
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
سعدی (بوستان).
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
سعدی.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
خاقانی.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی.
نظامی.
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی.
مولوی (مثنوی).
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
مولوی (مثنوی).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی (مثنوی).
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای.
سعدی.
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
زلالی (از آنندراج).
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش.
طالب آملی (از آنندراج).
، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ زَ دَ)
غلطانیدن. غلتانیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ کَ دَ)
نالیدن. (ناظم الاطباء)، مریض شدن. رنجور و بیمار گشتن: چون به ری شد یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد ازآنجا برخاست و به کوفه آمد. (ترجمه طبری بلعمی).
چرا بی ساز رفتن آمدستی
دگر باره مگر نالان شدستی.
(ویس و رامین).
دهم ماه محرم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی. (تاریخ بیهقی 367). فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان شده بود گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 375). چون به طوس رسید (هارون الرشید) سخت نالان شد. (تاریخ بیهقی). از آن است که چون کیومرث را کار بآخر رسید و نالان شد خروس بانگ کرد نماز شام بود. (قصص الانبیاء ص 34). و از این پس علی بن موسی الرضا به طوس نالان گشت اندکی و مأمون به پرسیدنش رفت. (مجمل التواریخ). و رجوع به نالان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو اُ دَ)
اسباب مهیا شدن. وسایل فراهم آمدن. ممکن شدن:
هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد
کار چون من عاشقی هرگزکجا سامان گرفت ؟
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تاراج رفتن. به غارت رفتن. به چپو رفتن. به چپاول رفتن:
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی برناگرفته کام را.
سعدی.
رجوع به تاراج رفتن و تاراج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ رَ / رِ دَ)
اقتدار. (زوزنی). نیرومند شدن. بازور گردیدن. باقدرت شدن. قوی گشتن. کامیاب شدن. قادر شدن:
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
به هر دانشی بر توانا شدند.
فردوسی.
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش
نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود.
منوچهری.
زیرا که سید همه سیاره
اندر حمل به عدل توانا شد.
ناصرخسرو.
رجوع به توانا شود
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ اَ بُ دَ)
متلاشی شدن. از هم پاشیده شدن، پراکنده شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَتْتُ)
دادن غرامت و جریمه. جبران ضرر:
یکی اسب پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم.
فردوسی.
از آن من آسان است که برجای دارم و اگر ندارمی، تاوان توانمی داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
جزع تو بغمزه برده جانها
لعل تو ببوسه داده تاوان.
خاقانی.
جان بلب آورده ام تا از لبم جانی دهی
جان ز من بربوده ای باشد که تاوانی دهی.
عطار.
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
سعدی.
رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ /دِ)
جریمه شده. (ناظم الاطباء). آنکه از او تاوان گرفته اند. کسی که جبران ضرر و خسارتی را پرداخته باشد. رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
مصادره. (منتهی الارب). جریمه گرفتن. دریافت خسارت:
بگربه ده دل و عکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.
کسائی.
هلاهل است خلاف خدایگان عجم
بجز بجان نکند مر چشنده را تاوان.
عنصری.
رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
، مجازاً، عیب گرفتن:
تا ندانی کار کردن باطلست از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
ناصرخسرو.
و خورشید عارض نورگسترش روشنی بر ماه دوهفته تاوان میکرد. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سامان شدن
تصویر سامان شدن
درست شدن کار
فرهنگ لغت هوشیار
بناله درآمدن: من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم. (مثنوی. نیک. 3: 1)، مریض شدن رنجورگشتن: (چون ازبقلان (بغلان) بنده برفت سوی بلخ نالان شدو مدتی ببلخ بماند} {دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شدنالانی سخت قوی. {مریض و رنجور و بیمار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
حرکت کردن، روانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراوان شدن
تصویر فراوان شدن
بسیار شدن وفور یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوان دادن
تصویر تاوان دادن
جریمه دادن غرامت دادن، عوض دادن بدل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراج شدن
تصویر تاراج شدن
تاراج رفتن بغارت رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان شدن
تصویر سامان شدن
((شُ دَ))
درست شدن کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاوان دادن
تصویر تاوان دادن
جریمه دادن، عوض دادن
فرهنگ فارسی معین
جریمه دادن، جبران کردن، غرامت دادن، مابه ازا پس دادن، کفاره پس دادن
متضاد: تاوان گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر جوانی درخواب بیند که پیر گردیده بود، دلیل که علم و ادب آموزد. جابر مغربی
اگر کسی بیند که جوان شد و محاسن سفید او سیاه شد، دلیل که فروماید شود. اگر جوان مجهول را بیند، دلیل که از دشمن خواری بیند و مرادش برنیاید. اگر بیند جوانی پیر شده است، دلیل که حرمتش زیاده شود و زنان نیز در این معنی، چون مردان باشند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب